باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:حذر از عشق؟!ندانم

سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم

نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

باز گفتم که:تو صیادی و من اهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید

صدایی در پس جوی آب جوشید

ماه بر عشق تو خندید×

یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم

نکنی دگر از ان کوچه گذر هم...

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

صحیح است بی تو گذر کردن اما من

دیوانه ی توام چه خواهی چه دانی و چه تو نادانی ...

حـقـیـــقــــت